-
( میبینم که .... )
یکشنبه 13 شهریور 1384 15:07
داستان لباس عروس لباس عروس فروشی های میدان محسنی رو حتما برای یه نظر هم که شده سر بزنین اونقدر جای خوبیه برای خوابیدن طولانی مثلا بین یک تا دو ساعت چون به محض دیدن قیمتها قطعا از حال میرین و بطور طبیعی باید حدود دو ساعت بعد به هوش بیاین اما انصافا قشنگ هستن نه هول نشین هنوز خبری نشده اونجا مغازه چندتا از دوستام هستش...
-
یه تولد دوباره
شنبه 12 شهریور 1384 21:48
اینطور که من و شما بطور عرف و واقعیت طبیعت میدونیم و دیدیم همه یه تولد دارن و در انتها یه مرگ حالا در مورد مرگ زمان؛ تعریف و جایگاه خاص خودش رو داره چون هیچکس نمیدونه درچه تایمی به سراغش میاد و من هم الان نمیخوام در این مورد صحبت کنم . اما اگه بتونم در آینده در مورد این مبحث که خیلی هم برای خودش گسترده و قابل کنکاش...
-
یه کار ( زیبا )
جمعه 11 شهریور 1384 17:02
چقدر این کار گرافیکی زیباست همراهش یه موزیک ملایم هم گوش کنید اون وقت میبینید که چقدر بیشتر اینکار به دل میشینه فقط برای یه روز جمعه خوب دوست عزیزی به نام مونا خانم comment گذاشته برام و دو آدرس داده تو همین زمینه کار گرافیکی که اونها هم بسیار جالبه و خیلی زیباست توصیه میکنم شما هم ببینین . بسیار ممنون مونا خانم روی...
-
سرگرمی برای روز جمعه
جمعه 11 شهریور 1384 16:33
خود را بهتر بشناسید! تست خودشناسی از میان 9 شکل زیر ، تصویر مورد علاقه خود را انتخاب کنید . توجه داشته باشید که رنگ و شکل ، هر دو برای شما خوشایند باشند . سپس توضیح مربوط به هر شکل را بخوانید و ببینید چه شخصیتی دارید. امیدوارم جمعه خوبی داشته باشین (بهزاد)
-
الزاما نباید همیشه شاد بود
چهارشنبه 9 شهریور 1384 21:34
الزاما نباید همیشه شاد بود این جمله ای که امروز خواهرم گفتش؛ و یه حرف کاملا طبیعی و درستیه اصولا تمام زندگی به گونه ای نیست که بر روی خواستهای ما و حول محور شاد بودن و خوش بودن بگذره. یه روز خنده ::: یه روز شادی ::: یه روز غم ::: یه روز گریه ::: یه روز تنهایی ::: یه روز شلوغی و خیلی از این یه روزها .... اما خواهر گلم...
-
روز نوشت
سهشنبه 8 شهریور 1384 21:56
شادی خواهرم (بهم میگه بهزاد بهت گفتم حول نباش) بابا به خدا من حول نبودم کمی نگران بودم اما خب به هر حال شادی عزیزم درست میگه نباید حول بود بابا تو دیگه پیر مرد هستی ۳۶ سالته زیاد عجله نکن تجربه تو باید زیاد باشه اما خب باز هم به خودم میگم مگه من نباید جوونی کنم درسته از قافله عقب موندم و دوستام؛ همه بچه هاشون بزرگ شدن...
-
ظریف و آهسته
سهشنبه 8 شهریور 1384 00:30
میدونستم تو خیلی خوبی من با همه دردم بعد از اون آزمایش نفرت انگیز لعنتی که یه آمپول عجیب و غریب زدن به .......... و بگذریم الان هم کمی تب دارم اما با شنیدن جواب ظریف و آهسته تو عزیزم همه چی یادم رفت اونقدر که الان دستام میلرزه و خیلی خوشحالم . من میدونستم تو منو پیشه خودت و به خونه قلبت راه خواهی داد به هر حال این...
-
روز سخت
دوشنبه 7 شهریور 1384 02:57
من فردا روز سختی در پیش دارم
-
یه داستان خیلی قشنگ (که دوستم برام تعریف کرد)
شنبه 5 شهریور 1384 01:33
یک تاجر آمریکایی نزدیک یک روستای مکزیکی ایستاده بود که یک قایق کوچک ماهیگیری از کنارش رد شد که توش چند تا ماهی بود . *** از مکزیکی پرسید : چقدر طول کشید که این چند تا رو گرفتی ؟ مکزیکی : مدت خیلی کمی . *** آمریکایی : پس چرا بیشتر صبر نکردی تا بیشتر ماهی گیرت بیاد ؟ مکزیکی : چون همین تعداد برای سیر کردن خانواده ام...
-
یادی از یه فیلم خیلی قشنگ ایرانی
جمعه 4 شهریور 1384 22:59
این یکی از بهترین دیالوگ هایی که تو فیلم های ایرانی گفته شده . چند روز پیش تو ماهواره این فیلم رو نشون میداد دوباره نشستم دیدم خیلی قشنگه تو می خوای من اونی باشم که واقعا تو می خوای من باشم؟ اگه اونی باشم که تو می خوای، پس دیگه من ، من نیست. یعنی من خودم نیستم شخصیت هامون در فیلم هامون داریوش مهرجویی
-
شکسپیر
پنجشنبه 3 شهریور 1384 18:03
کسی را که دوست داری رهایش کن اگر به سوی تو بر گشت از آن توست و اگر بر نگشت از اول برای تو نبوده . ( شکسپیر ) * به نظر شما این جمله تا چه حد درسته ؟ * یا اصلا درست نیست ؟ * اگه درسته؛ چرا ؟ * معنی حرف شکسپیر در مورد رهایش کن و دوباره برمیگردد میتونه درباره همه چیز امکان پذیر باشه ؟
-
حوا
چهارشنبه 2 شهریور 1384 23:28
دل من یه روز به دریا زد و رفت پشت پا به رسم دنیا زد و رفت پاشنه کفش فرارو ور کشید آستین همت بالا زدو رفت یه دفعه بچه شدو تنگ غروب سنگ توی شیشه فردا زدو رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زدو رفت دفتر گذشته ها رو پاره کرد نامه فرداهارو تا زدو رفت حیوونی تازگی آدم شده بود به سرش هوای حوا زدو رفت دل من یه روز...
-
چه با ما چه بی ما
سهشنبه 1 شهریور 1384 23:12
اینروزها هم میاد و میگذره و میره حالا چه با ما چه بی ما مهمترین مسئله اینه که آدمها قدر همو بدونن *** ** * احساس میکنم که بهم جواب نمیدی برای اینه که میخوای بیشتر به اخلاقیات هم آشنا بشیم من هم باهات موافقم یعنی باید گفت: عاقلانه ترین کار همینه من هم با انتخاب سریع بسیار مخالفم اگر اینطور بود خیلی پیشتر از اینها...
-
منه ؛ بی مزه
سهشنبه 1 شهریور 1384 00:02
تا شقایق هست زندگی باید کرد
-
آزمایش
دوشنبه 31 مرداد 1384 15:23
من دارم میرم آزمایشگاه
-
مریض
شنبه 29 مرداد 1384 02:11
امروز حالم اصلا خوب نبود از لحاظ روحی خوبم ::: اما از لحاظ جسمی اصلا بطوری که نتونستم هیچ کاری انجام بدم تو این هفته باید برم آزمایشگاه البته اون بنده خدا باهام میاد و نتونستم راضیش کنم که خودم تنها میرم این بنده ی رنجور را در سینه امید است سایه افکنده است شب بر آسمان لیکن "اندکی صبر سحر نزدیک است" حالا اگه برای ما...
-
شام به یاد ماندنی
جمعه 28 مرداد 1384 02:09
رفتیم چلوکبابی البرز کلی گفتیم و خندیدیم آخه من رو دور شوخی کردن بودم و اونقدر بلند میخندیدیم که یه لحظه متوجه شدیم همه به ما نگاه میکنن؛ اما نکته جالبش این بود که برگشت گفت:بهزاد میخوام امشب شاد باشیم و اصلا توجه نکن ::: البته صدای خنده هامون رو یواش کرده بودیم ولی حتی تو راه پله ها نتونستیم به راحتی به پایین برسیم و...
-
تمجید
پنجشنبه 27 مرداد 1384 19:21
دنیا دنیا که اینجوری :::: نمیمونه همیشه یه روز میآی و میگم :::: نمیخوام و نمیشه خیال نکن همیشه :::: دلم برات میمیره یه روزی بر میگردی :::: که دیگه خیلی دیره یه روز میای سراغم :::: که خیلی وقته رفتم هزار هزار بهونه از اون نگات گرفتم این روزها رو یادت باشه یه وقت نگی نگفتی اون روزها دور نیست که به یاد من باز هم نیفتی یه...
-
گزارشهای شخصی
پنجشنبه 27 مرداد 1384 14:59
امروز صبح تلفنم وصل شد امروز بدون مصیبت بهش زنگ زدم آخیش چقدر خوبه تلفن شخصی تو این مدت که تلفن نداشتم مجبور بودم هر روز از تو خونه تماس داشته باشم حالا خدا رو شکر که زود وصل شد ببینم همه اونا که پا بند میشن اینجوری میشن
-
گزارشهای شخصی
پنجشنبه 27 مرداد 1384 09:01
دیشب تا دیر وقت سر کا ر بودم امروز صبح به زور بیدار شدم هنوز خستگی تو تنم هست به امید فرداهای بهتر
-
روز نوشت دوم من
سهشنبه 25 مرداد 1384 22:35
اینروزها زندگی رو دارم احساس میکنم با اینکه هنوز بهم جواب مثبت نداده و نمیدونم به طور دقیق جوابش چیه اما ته دلم میگه که اونم با من هم نظره :::::: البته نباید من زود برای خودم ببرم و بدوزم و به قول معروف برای خودم خیال بافی کنم . اما من هم خب با رفتارش اینو میتونم درک کنم که حرف ته دلش چیه . به خصوص که امروز بهم یه...
-
روز نوشت من
دوشنبه 24 مرداد 1384 20:54
الان از دکتر برگشتم نیمخوام بگم بهم چی گفت : ......؟ بنده خدا هم برام نوبت گرفت و هم باهام اومد دکتر؛ هم با دکتر حرف زد البته بدون حضور من که من هم خیلی کنجکاوم بدونم چی میگفتن . اون دکتر؛ فامیل دورشون هست اتفاقا مطبش نزدیک هم بود به خونمون . خب بگذریم . آخ که تو چقدر با محبت هستی :: پیشت احساس غریبی نمیکنم :::...
-
فکر کنم شدم دچار
چهارشنبه 19 مرداد 1384 20:53
یه صدا داره میاد خوب گوش کن گوشتو خوب تیز کن ببین حتما میشنوی صدای اسپیکرت رو کم کن یه خورده آروم باش حرکت نکن حتما میشنوی شنیدی خیلی خوبه :: حالا بگو صدای چیه نمیدونی خوب معلومه صدای قلب منه اینروزها قلبم شدید میزنه خیلی . . . خیلی فکر میکنم قلبم رو دارم واگذار میکنم احساس میکنم اون کسی رو که میخوام پیدا کردم بهش...
-
اگه دختر باشی اینارو حتما شنیدی
چهارشنبه 19 مرداد 1384 02:35
دختر بودن یعنی کله قند و لی لی لی لی .......... دختر بودن یعنی الگوی خیاطی وسط مجله های درپیت دختر بودن یعنی همونی باشی که مادر وخاله وعمه ت هستن دختر بودن یعنی هندونه ای که باید بلد باشی شکل مرغابی قاچ کنی دختر بودن یعنی " دخترو رو چه به رانندگی؟ " دختر بودن یعنی " شنیدی شوهر سیمین واسه ش یه سرویس طلا خریده 12...
-
چی بگم خودتون ببینین
شنبه 15 مرداد 1384 20:00
میگن عشقهای امروزی اینطوری شده راست میگن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-
فهمیدن
پنجشنبه 13 مرداد 1384 09:35
سلام. احتمال این رو میدم که این جملات را جائی خوانده باشید ولی بخاطر زیبایی آن ، یک بار دیگر آن را بخوانید: برای فهمیدن ارزش ده سال : از زوجهای تازه طلاق گرفته بپرس. برای فهمیدن ارزش چهار سال : از فارغ التحصیل دانشگاه بپرس . برای فهمیدن ارزش یک سال : از دانش آموزی که در امتحانات آخر سال رد شده بپرس. برای فهمیدن ارزش...
-
ما همیشه به یادت هستیم
چهارشنبه 12 مرداد 1384 15:44
اونقدر خوب بودی که احتیاجی به گفتن و تعریف نیست
-
سرخوش
سهشنبه 11 مرداد 1384 02:06
خواهر عزیز برگشت دلم خیلی براش تنگ شده بود دلم میخواد هیچوقت نره اما نمیشه عیبی نداره دلم همیشه همراهش هست من فقط سلامتی اونو میخوام دوریش رو تحمل میکنم خواهر عزیز برگشت خیلی خوشحال هستم تو این مدت که نبودی انگار چندین سال بود که نبودی اما دیگه تنها نیستم اینو بگم ::::: عشقمو دیدم دلم براش یه ذره شده بود بردیای گل رو...
-
کـمــــــــــکم کنید ) :
شنبه 8 مرداد 1384 01:30
خستگی روح اونقدر سخت ناراحت کنندست که نگو بیماری نا شناخته از اون بدتر حداقل برای خودم اینروزها دوباره داره حالم بد میشه هر شب منتها با شکلی دیگه چند وقت پیش بطور نا خداگاه از بینیم خون میامد تا مدتها این وضع ادامه داشتو من بی خیال بودم تا شدتش بیشتر شد آزمایشهای مختلف دادم اما چیزی معلوم نشد :::: یه بار هم قلبم به...
-
(:
چهارشنبه 5 مرداد 1384 19:24
ساعت تقریبا ۴ صبح بود که اومدم خیلی خسته بودم :: دوست داشتم که چای باشه و بخورم اما نبود آخه اون موقع که همه خواب هستن نمیشه که . اگر هم میخواستم درست کنم نمیشد چون هم حال نداشتم هم سر صدا میشد بقیه از خواب بیدار میشدن :: به همین جهت مثل یه بچه خوب و حرف گوش کن بی خیال شدم و رفتم تو اطاقم؛ اونقدر خسته بودم که حتی دوش...