.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

شام به یاد ماندنی

رفتیم چلوکبابی البرز

کلی گفتیم و خندیدیم

آخه من رو دور شوخی کردن بودم  و اونقدر بلند میخندیدیم   که یه لحظه متوجه شدیم

همه به ما نگاه میکنن؛  اما نکته جالبش این بود که برگشت گفت:بهزاد میخوام امشب شاد

باشیم و اصلا توجه نکن  ::: البته صدای خنده هامون رو یواش کرده بودیم  ولی حتی تو راه

پله ها نتونستیم به راحتی به پایین برسیم و ۲ دقیقه ای رو پله ها نشستیم چون اونقدر

خندیده بود دل درد گرفته بود .

خلاصه خیلی حال کردیم.

بعد از اونجا رفتیم بام تهران و چایی رو اونجا خوردیم .

وای خدا هوا چقدر اون بالا خوب بود :::: خنک بود و واقعا چای حال داد

منتها زمان اونقدر زود گذشت که نفهمیدم کی ساعت شده ۲۴ .

ایکاش زمان نمی گذشت و وقت رفتنش نمی رسید .

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه جمعه 28 مرداد 1384 ساعت 02:25 http://gharibeh2.blogsky.com

بیا تبادل لینک

حاجیه جمعه 28 مرداد 1384 ساعت 12:21 http://www.hajieh.blogsky.com

سلام .....
خوش به حالتون ..!
موفق و شاد باشید**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد