.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

صحبتهای یکطرفه

یکی از شبهایی که تو کیش بودم برای برنامه های ( جشنواره کیش ) حدودا" ساعت ۴ صبح بود و همه بچه ها رفته بودن بعد از برنامه بیلیارد بازی کنن اما من اصلا" حوصله بازی نداشتم اون شب و اومده بودم لب ساحل نشسته بودم برای خودم و داشتم به این فکر میکردم که زندگی چقدر پیچیده ست و حتی فکر کردن بهش هم کار ساده ی نیست

راستی ما آدمها چه سرنوشتهای متفاوتی داریم چقدر تو این بازی سرنوشت آدم بالا و پایین داره . تو زندگی ما آدمها هر کدوم به نوعی مشکلات هست و اون مشکلات در هر شکلی که باشه اما وجود داره .

حالا چی شد که این حرفها رو گفتم ؟ راستش صبح همون روز یه بچه ۵ یا ۶ ساله لب همون ساحل غرق شده بود سرنوشت خیلی عجیب  هستش خبر جالبی نبود اما حالم خیلی گرفته شد وقتی اون مادر رو دیدم که گریه میکرد . بعذش هم چند ساعتی نگذشت که به خودم هم تلفن زدن و خبر دادن که شوهر عمه خودم هم فوت کرد (جلیل) آره اون خیلی مرد خوبی بود اما رفت . دلم خیلی گرفته بود نمیدونستم چکار کنم فقط داشتم به این فکر میکردم که دنیا خیلی عجیب هستش و ما آدمها از اون عجیب تر.ساحل کیش برای من خیلی خاطره انگیزه هر وقت اینجا میام یاد خاطرات قدیم و جدیدی که تازه اتفاق افتاده میافتم . چندین سال پیش با دوستم حسین اومده بودم کیش با هم رفته بودیم ویلاهای اسپادانا و خونه گرفتیم . یادش به خیر . زمان چقدر زود میگذره . حسین میدونم اینجارو میخونی یادت هست ؟ خوشا به اون روزها چقدر خوب بود . حالا از اونروزها خیلی میگذره و ما از هم خیلی دور شدیم وتازه این خیلی خوب نیست اما شاید یه جور درد دل هم بشه اسمش رو گذاشت شاید تا چند وقت دیگه که خیلی هم دور نیست اصلا" همدیگه رو نبینیم هر کدوم یه جای این دنیا باشیم . راستش حسین::::  من همدم تنهایی هام شده سازم میدونی با اینکه هر دوتامون کسانی رو داریم که همیشه منتظرمون هستن اما گاهی اوقات میخوایم فقط خودمون تنها باشیم :::: حداقل من که اینطوری هستم من تو خلوتم پناه میبرم به سازم . نمیدونم چطور شد که حرفهام به اینجا کشیده شد آهان یادم اومد وقتی لب ساحل بودم به همه این چیزها فکر میکردم وبرای خودم حرف میزدم و صدای خودمو ضبط میکردم خالی از لطف نبود که بنویسمش تا به یادگار بمونه شاید یه روزی خونده بشه . اینروزها اونقدر هردومون گرفتار هستیم که وقت هیچ کاری نداریم . نمیدونم چرا اینقدر پراکنده صحبت میکنم اما حسین یادت هست با هم داشتیم تو دریا شنا میکردیم بعد یه لاک پشت بزرگ کنارمون بود از ترس یه دفعه هردومون زدیم  بیرون آب. شادی هم لب آب نشسته بود رو شنها. آخ که چقدر حرف دارم اما حال نوشتن ندارم .

سعی میکنم بیشتر بنویسم تا بعد

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد