.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

.:: SEPNA ::.

از هر دری سخنی

نیمه شب خیالی

نیمه شبه

نشستم رو صندلی توی اطاقم

کتابی تو دستم

سیگاری روشن در کنار دستم

خستگی تو تمام وجودم حس میشه

نمیدونم چی میخوام

میدونم هر چی هست از بی حوصلگی ه

تلویزیون روشنه جلوم اما صداش رو قطع کردم

هوای اطاق کمی سرده

ذهنم رو میخوام جمع جور کنم ولی نیتونم

اونقدر ساکته اطاق که صدای تیک تاک ساعت به گوش میرسه

یه دفعه به گذر عمر فکر میکنم که داره میگذره

چشمهام رو بستم

به خیلی چیزها فکر کردم که فقط با قدرت تصور میشه دید

رفته بودم بهترین جایی که میشه وجود داشته باشه

از پس ذهنم موزیک خوبی پخش میشد

دونه های برف صورتم رو نوازش میکرد

لذت بغل کردن کسی رو که دوستش دارم دائم باهام بود

کم کم داشت بی حوصلگی از وجودم خارج میشد

پاهام کمی سرد شده بود

نمیخواستم چشمهام رو باز کنم

به اجبار سیگاری که بدون پک زدنی تموم شده بود وادار به

باز کردن چشمهام کرد

دوباره یکی دیگه روشن کردم

به خیال اینکه دیگه تصورم از هم پاشیده شده چشمهام رو بستم

اینبار از دفعه قبل بهتر بود

خودم رو روی آب شناور دیدم

چیزی نبود که جلوم رو بگیره یا بهم اضطراب بده

از اینکه داشتم در بهترین شرایط ممکن به سر میبرم خیلی خوشحال بودم

تلفنم زنگ خورد

تمام افکارم از هم پاشیده شد

کسی نبود جز یه مزاحم تلفنی که اشنباه گرفته بود

فاصله لذت بردن و بی حوصلگی فقط یه چشم بستن بود

کتاب دیگه بهم حال نمیداد

لپ تاپ رو گذاشتم رو پام

دنبال هیچی میگشتم

فقط فولدرهارو باز میکردم و میبستم

اونهم نتونست بهم کمکی بکنه

کمی احساس گشنگی داشتم اما گرسنه نبودم

در یخچال رو باز کردم و فقط خیره به داخلش شدم

شاید خوردن یه آبجو آرومم میکرد

اینکارو کردم

باز دوباره بی حوصله شدم

چشمهام رو بستم